در ادامهٔ مصاحبههای داغ بلاگردونی، این بار رفتیم سراغ یکی از قدیمیهای بلاگستان. کسی که همه ما با یک کلیدواژه به یادش میوفتیم لیلی».
این شما و این گفتگوی ما با پریسا» از وبلاگ حبهٔ انگور»
بلاگردون: پریسای حبه انگور رو کمی بیشتر برامون معرفی کن. اینکه چند سالته؟ چی خوندی؟ و احیانا کارت چیه؟
پریسا: من مرداد امسال شمع ۳۷ سالگی رو فوت نکردم. (لیلی فوت کرد به جام و بعد اعلام کرد تولد خودشه).
مهندسی برق-مخابرات خوندم، حدودا نه سال کار مخابراتی کردم، عنوان شغلیم بود firmware developer، بعد به دلایل متفاوتی کلا حوزه کاریم رو تغییر دادم و رفتم سمت برنامه نویسی موبایل (اندروید)
البته از حدود یک سال و نیم پیش رسما کار نکردم، منتظر فرصتی هستم که برگردم.
بلاگردون: به کار برنامهنویسی برمیگردی؟
پریسا: آره به من آزادی عمل مستقل کار کردن به همراه دورکاری میداد و این حسش رو بیشتر از زمانی که تو فیلد برق بودم دوست داشتم.
بلاگردون: چی شد که تصمیم به مهاجرت گرفتین؟
پریسا: در واقع شبیه یه فرصت یک ساله کاری بود برای همسرم که خیلی جذاب به نظر میرسید، من اونقدر برنامهای برای موندن نداشتم که اینجا خونه مبله اجاره کردیم و با دو تا چمدان اومدیم که یک سال بمونیم، بعد اتفاقاتی افتاد و ما قرارداد رو برای سال دوم تمدید کردیم.
بلاگردون: مهاجرت و زندگی تو یه کشور اروپایی چه چالشهایی براتون داشت؟!
پریسا: قبل از این که از ایران بیاییم، چالشها برای من در حد اونجا دستشویی چی کار میکنند و حجاب رو چی کار کنم بود، در همین حد :دی فکر میکردم بهترین سیستم آموزشی کودک در انتظارم هست و بچه رو میسپارم به سیستم و خیلی شیک و مجلسی میرم سر کار، بعد با ویزای شنگن کل اروپا رو میگردیم :دی
الان که به دو سال قبل نگاه میکنم از اون فکرهام، خندهم میگیره.
حدودا نه ماه اول در سرماخوردگیهای بیپایان به سر بردیم، هوای سرد و مرطوب و باد چهل کیلومتر در ساعت، مهدکودک رفتارگرایی که بسیار چالش پیش آورد، عدم آشنایی با سیستم یکپارچه پزشکی اینجا، دوری از خانواده، دوستان، .
صبر کنید یه لیست داشتم از معایب یه نگاه کنم برمیگردم♀️
بلاگردون: D:
پریسا: مورد بعدی لنگیدن در زبان انگلیسی به عنوان زبان زندگی روزمره بود، من با اون همه تافل و GRE و ادعا اصلا فکر نمیکردم این قدر لنگ بزنم سر گپ زدن با مسئول مهد یا هر چی.
اوایل تلفنها رو جواب نمیدادم، فقط ایمیل میزدم تازه اینها هم انگلیسی زبان دومشون بود و چالشهای کج فهمی بیشتر میشد. بحث هویت لیلی و نبود کس و کار وقتی مریض میشدی خیلی پررنگ بود. یک شبه انگار کل حلقه حمایتی رو از دست داده بودم، خیلی سخت بود برام مخصوصا که شب عید اومدیم، چه سالی بود♀️
بلاگردون: زندگی امروزتون چقدر شبیه چیزی هست که تصور میکردین و براش برنامهریزی کرده بودین؟
پریسا: اصلا شبیه نیست♀️ ولی به قول مرتضی برزگر انگار زندگیم از یک نظم اولیه خارج شده و رسیده یه یک نظم ثانویه.
ببین من تصور میکردم میام بچه رو میگذارم مهد، میرم سر کار، ماشین میگیریم میریم دور اروپا، یک سال استراحت و رفاه و اینا.
بعد از همون ماشین خوردیم به در بسته، گواهینامه ایران رو قبول نداشتند، چطور فکر میکردم بچه یک سال و نیم تنها میره مهدی که به یه زبان دیگه حرف میزنند؟ که تازه برسم به مرحله سر کار رفتن که از همهش آسونتر بود اگه خیالم از بچه راحت بود.
یا دکتر متخصص :-| از همهش بدتر بود، باید از هفت خوان رستم رد بشی تا متخصص ویزتت کنه :)
وای یادمه یه بار لیلی تب داشت ۳۹.۵، بهش استامینوفن دادم (اینجا بهش میگن پاراستامول. فرض کن اسم دارو هم ندونی) بعد بالا آورد، زنگ زدم بخش اورژانس همین کلینیک دکتر عمومی، با یک حالت طلبکار گفت: این شماره برای اورژانسه، شما چرا زنگ زدی؟
اصلا دود از سرم بلند شد، گفتم شما به چی میگین اورژانس، تشنج کنه اورژانسه؟!♀️
بلاگردون: خب پس معایب خارج رو رها کنیم:-))
چی شد که وبلاگنویس شدی؟
پریسا: ببین من دفتر خاطرات داشتم از دوم راهنمایی (الان فکر کنم همچین پایهای وجود خارجی نداره)، بوددددددد تا آخر لیسانس. موقع کار روی پروژه یک دوستی داشتم که میگفت بیا وبلاگ بزن خاطرات این روزهای نکبت بار رو توش بنویس نشد تا بعد دفاع.
سال ۸۵ بود، توی بلاگفا یک وبلاگ هواداری همشهری جوان بود، برای انسیه شهرستانکی، دلم میخواست براشون که کامنت میگذارم، با نام و نشون و آدرس و اینا باشه، وبلاگ زدم، به همین سادگی.
از بچههای اون دوره بلاگفا خیلیها نویسنده حسابی شدن، بقیه تو اینستاگرام هستن، من یکی خیلی وفادارانه اومدم بلاگ دوباره وبلاگ علم کردم :)
بلاگردون: حبه انگور چندمین وبلاگته، قبلا سرویسهای دیگه هم وبلاگ داشتی؟!
پریسا: نه وفاداریم زیاد بوده، اول بلاگفا بود، اون که ترکید، اومدم اینجا. همین حبه انگور :)
بلاگردون: از خانوادهت کسی میدونه بلاگری؟ و کسی وبلاگت رو میخونه؟
پریسا: همه میدونن♀️ مامانم خیلی پیگیر میخونه، بقیه رو نمیکنن، گاهی از دستشون در میره، مثل خواهرهای همسرم
یه موقع آدرس وبلاگم رو برای همه میفرستادم
بلاگردون: جزو معدود بلاگرهایی هستی که این کار رو کردی، اغلب دوست داریم وبلاگ یه محیط دنج و مخفی بمونه برامون
پریسا: آره آخه خیلی چیز مخفی نمینویسم توش، البته اعتراف کنم که اصولا یادم میره کیها آدرس رو دارن یا میخونن. بعد که مثلا میگن فلانی دیدیم فلان چیز رو نوشته بودی، میگم اوه این هم میخونه
بلاگردون: جایی از زندگیت هست که ازش به عنوان نقطه عطف یاد کنی؟!
پریسا: تا دلت بخواد، اولین باری که رفتم سرکار، ازدواج، وقتی تصمیم گرفتم مستقل کار کنم، بچهدار شدن، مهاجرت.
بلاگردون: بزرگترین چالش مادر لیلی بودن چیه؟
پریسا: وقتی خودت رو در آینهش میبینی، تقلید میکنه ازت و میبینی دلت نمیخواد اونطوری باشه، چون شاید خودت هم حالت با اون طور بودن خودت خوب نیست.
بلاگردون: دوست داری در آینده لیلی رو با وبلاگنویسی آشنا کنی؟! وبلاگت رو براش میخونی وقتی بزرگتر شد؟!
پریسا: آره چرا که نه :) الان یک کانال خصوصی هم براش زدم که فقط من و همسرم توش براش مینویسیم و چون تلگرام برای عکس و فیلم گذاشتن پلتفرم راحتتریه، فکر کنم اون کانال رو دوست داشته باشه و وبلاگ حبه انگور هم یک مجموعه از خاطرات من هست که مونده.
بقیه خاطرات سال ۹۵ که از بارداریم بود همه توی هارددیسکی بود که نابود شد، هر چی هست از خاطرات همین حبه انگوره.
بلاگردون: در کشور هلند هم فضای وبلاگنویسی رایج هست؟! امتحانش کردی خودت؟!
پریسا: واقعیت چون به زبانشون هنوز مسلط نیستم، سرک کشیدن تو فضاهای اینطوری رو امتحان نکردم.
ولی دوستی دارم که بلژیک زندگی میکنه (بخش هلندی زبان) و میگه که خیلی در تولید محتوا قوی هستن.
بلاگردون: زبانشون چیه راستی؟!
پریسا: زبان هلندی، به انگلیسی میشه Dutch. من هنوز برای همه صفحات سرچ گوگل google translate از Dutch به انگلیسی فعال دارم♀️
بلاگردون: کمی از علایق، تفریحات و سرگرمیهای پریسا برامون بگو:-)
پریسا: یه لیست دارم همون رو کپی میکنم♀️
۱- دوچرخه سواری تفریحی
۲- کوهنوردی تفریحی
۳- رفتن به شهربازی و هیجان زیاد
۴- رانندگی با ماشین اتوماتیک
۵- یادگرفتن زبانهای جدید از وقتی مرحلهم متوسطه به بالا
۶- کتاب داستان خوندن
۷- مطلب نوشتن (وبلاگ، داستان، روزانه نویسی)
۸- بیرون رفتن با دوستان یا خانواده (کافه، پیک نیک، پارک، سینما، تئاتر، خرید، رستوران)
۹- دیباگ کد
۱۰- سرچ کردن تو اینترنت
۱۱- مطالب مربوط با روانشناسی
۱۲- نقاشی (و تذهیب)
۱۳- خوشنویسی
۱۴- سنتور زدن (بدون کلاس و تکلیف)
۱۵- فیلم و سریال دیدن
۱۶- مسافرت تفریحی
۱۶- سر درآوردن از کار یک دستگاه از روی manual
۱۷- تعمیر لوازم منزل
۱۸- پازل حل کردن
۱۹- جدول حل کردن
۲۰- وبلاگ خوندن
۲۱- پست اینستاگرام و گپ تو شبکههای مجازی
۲۲- پختن غذاهای جدید
۲۳- رفتن به رستورانهای ملل دیگه
الان میگین این دختره هی از همه چی یه لیست تو آستینش داره.
بلاگردون: همیشه آماده:-)))
تاحالا دیدار وبلاگی داشتی؟! دوستان نزدیک بلاگرت کیا هستن؟!
پریسا: دیدار وبلاگی با دوستان بلاگفا دوبار، با بچههای blog فکر کنم سه چهار بار، فکر کنم دوبار پسرها هم بودند، و دوبار دخترونه.
دوست نزدیک نمیدونم فکر نکنم بشه اینطور اسمش رو گذاشت، ولی مثلا جولیک رو خیلی دوست دارم، خورشید (پنجره میچکد)، آقاگل، hichx، دکتر میم، یلدا (ذهن زیبای من)، صخره نورد، فیلوسوفیا، .
اینها فعال هستن هنوز، ولی هر کسی رو دنبال میکنم دوستش دارم حتی اگر خیلی وقت باشه که ننوشته مثل لافکادیو. هوپ هم چندبار کمکم کرده سر دندون
بلاگردون: دستش درد نکنه
تا حالا به بستن وبلاگ و رفتن برای همیشه فکر کردی؟
پریسا: نه از این کارها خوشم نمیاد، روتین این وبلاگنویسی رو خیلی دوست دارم.
حتی اگه بیام غر بزنم که هیچی برای گفتن ندارم
بلاگردون: خیلی هم خوب
خط قرمزت در دنیای وبلاگ چیه؟
پریسا: یعنی کسی رد کنه تو کامنتها؟
بلاگردون: چیزی که نخوای راجع بهش حرف بزنی مثلا، حالا یا خودت یا مخاطبانت.
پریسا: من از یک حلقهای پایینتر وارد زندگی شخصی خودم نمیشم، برای همین گفتم چیز مخفی توی وبلاگم نیست
هر چی هست در حدی هست که اگه همه بدونن مشکلی نیست، یعنی من حریم خودم رو حفظ میکنم، و جالب اینه که مخاطب وسوسه نمیشه از یک حدی بیشتر نزدیک بشه. در روابط بیرون هم همچین آدمی هستم.
بلاگردون: پایبند بودن به این سطح خیلی خوبه
از کامنتهای وبلاگت چقدر حس خوب یا بد میگیری؟
پریسا: همهش حس خوبه من از بعد لیلی خیلی کم در وبلاگ بقیه کامنت میگذارم و قبل از چند هفته قبل که به مدد بولت ژورنال نوشتن به زندگیم نظم دادم که جواب کامنتهای محبت آمیز بقیه رو بدم، خیلی دیر هم جواب میدادم♀️♀️♀️
اسباب شرمندگی، ولی نتیجه این که هر کسی میاد و کامنت میذاره صدی نود انتظاری نداره و خیلی محبتآمیز و دوستانه است.
همهشون قوت قلبند برام
بلاگردون: خداروشکر:-)
اگه قدرت برگردوندن یک نفر از دنیای مردگان رو داشتی کی رو انتخاب میکردی؟
پریسا: مادر دوستم که جدیدا از دنیا رفته و خیلی براش بیقراره.
بلاگردون: دلت بیشتر از همه برای چه چیز ایران تنگ میشه؟
پریسا: مامانم، خونهمون، دورهمی با دوستهام، شب عید، شب یلدا، عاشورا.
بلاگردون: نویسنده مورد علاقهت کیه؟!
پریسا: عباس معروفی، سیامک گلشیری، مرتضی برزگر، بلقیس سلیمانی، داستایوسکی❤️❤️❤️
بلاگردون: بزرگترین چالشی که بعد از مهاجرت با لیلی داشتی چی بود؟
پریسا: لیلی بره یک فضایی مثل مهد، playgroup هرچی، من نباشم ولی خوشحال باشه و بهش خوش بگذره. فکر کنم نه ماه درگیر همین بودیم.
بلاگردون: بزرگترین ارزشی که از لیلی دریافت کردی چی بوده؟ چیزی که قبل از تولدش توی زندگیت کمرنگ بوده؟
پریسا: در حال زندگی کردن، بازی، سرخوشی.
بلاگردون: اگر قرار باشه لیلی یه خصلت یا ویژگی از تو یا پدرش به ارث ببره، دوست داری اون چی باشه؟
پریسا: دوست دارم اهل کتاب و هنر و نوشتن باشه، هیچ چیزی مثل نوشتن به آدم در خودشناسی کمک نمیکنه.
از این که مثل پدرش اهل ورزش هست هم لذت میبرم، چیزی که من خیلی توش ضعف دارم.
بلاگردون: دوچرخه رو از کی شروع کردی؟
پریسا: من کلاس اول دبستان که بودم دوچرخهسواری یاد گرفتم، هال آپارتمانمون بزرگ بود و اونقدر از این سر هال رفتم اون سر و برگشتم تا تعادل رو یاد گرفتم بدون کمکی و کمک و اینها.
بلاگردون: چرا رفتی سراغ دوچرخه؟
پریسا: اون موقع بیشتر برام شبیه کلکل کوچیکه و برادر بزرگم بود، ما سه تا که توی داستان بزبزقندی مامان بزرگ خدا بیامرزم میشدیم شنگول، منگول و حبهانگور :) حبهانگور میخواست نشون بده میتونه دوچرخهسواری کنه دی:
ولی تا چهارم دبستان همون خونه بودیم توی یک شهرک و امکان دوچرخه سواری فراوان داشتیم مخصوصا تابستونها با بچههای دیگه و این شد مجموعه خاطرات دلپذیر من از دوچرخه سواری در کودکی.
بلاگردون: دوچرخه سواری توی ایران و هلند چه تفاوتهایی داره؟
پریسا: اینجا در هلند دوچرخه ابزار حمل و نقله، در واقع انتخاب اول هر کسی هست که تواناییش رو داره، حتی افراد سالمند که هنوز توانایی دوچرخهسواری دارند، انتخاب اولشون همینه، اینه که از حالت تفریحی خارج میشه و بیشتر شبیه ضرورت هست.
دوچرخه سواری در ایران و هلند خیلی تفاوت داره و اصلا قابل مقایسه نیست، مثلا انواع و اقسام ابزار برای امنیت کودک دارند که باعث میشه طفل چهار پنج ماهه رو هم سوار دوچرخه کنند و با خودشون این ور اون ور ببرند، یا انواع ارابه و گاری و . . اینجا دوچرخه سوار به قول کتاب قوانین رانندگیشون driver هست و همون قانون حق تقدم از دست راست و بقیه قوانین دربارهش قابل اجرا هست.
بلاگردون: دوست داری توی ایران هم یه روز مثل هلند دوچرخه سواری کنی؟
پریسا: آره خیلی زیاد، اگر ساز و کار دوچرخه سواری رو در ایران تسهیل کنن و راه بندازن (هر چند یه پروژه دراز مدته) نتیجه نهاییش کمک به خلاصی از آلودگی هوا و ترافیک وحشتناک شهرهای بزرگه.
اوضاع ترافیک آمستردام ۱۹۷۰-۱۹۸۰ هم از تهران امروز بدتر بوده، ولی با یک برنامهریزی شهری درازمدت مشکل کامل حل شده.
بلاگردون: وسوال آخر، به مخاطبان بلاگردون چی هدیه میدی؟!
پریسا: یا خدا♀️
بلاگردون: ما دست خالی نمیریم
پریسا: مصاحبه با جولیک رو خوندمها، ولی یادم رفته بود آخرش هدیه باید بدم
بلاگردون: حالا هدیه میتونه یه موسیقی، یه شعر و. باشه. یه شعر رو مثلا دکلمه کنی برامون بفرستی.
پریسا: باشه خوبه دارم یک کتابی میخونم به اسم من، شماره سه. توش به یک شعری از گلسرخی خیلی اشاره میشه، همون را میخونم میفرستم.
بلاگردون: پریسای عزیزم یک دنیا ممنون بابت وقتی که گذاشتی و از زمان استراحتت گذشتی بابت مصاحبه.
پریسا: ممنون از شما ذوق کردم گفتین میخواین باهام مصاحبه کنین
بلاگردون: ممنون از لطفت
پینوشت:
هدیه پریسا به مخاطبین.
دوستان، نویسندگان، بلاگران، همراهان، سلام! :)
قبل از اینکه بریم سراغ ماجرای اصلی امشب، تبریک ما رو به مناسبت ولادت یگانه دختر پیامبر اسلام و روز زن و مادر پذیرا باشین.
تو این شبِ زیبایِ زمستونی قراره ما مهمون گرمایِ قلم دلنشین و خلاقیت شما باشیم. اومدیم تا همۀ اهالی بلاگردون رو دعوت کنیم به چالشی زیبا و البته هیجان انگیز!
ازتون میخواییم چشماتون رو ببندید و تصور کنید روزی رو که مادر یا پدر شدید؛ یه تصور عمیق و از تهِ ذهن!
حالا ازتون میخواییم که برای ما بنویسید از حس مادرانه و پدرانهای که تصور کردین؛ از اینکه چه جور مادر یا پدری خواهید بود؟ با چه خصوصیات و ویژگیهایی؟ و چه روشهایِ خاصی برای خودتون خواهید داشت؟
اون دسته از بلاگردونیهایی که این حس زیبا رو تو زندگیشون به عینه تجربه کردن، برای ما از حس زیبای مادر و یا پدر شدن و برنامهها و تفکرات و تصوراتی که قبل از مادر یا پدر شدن داشتن و فاصلۀ اونها با واقعیتِ بعد از این تجربه رو میتونن بنویسند.
از همین لحظه به مناسبت روز مادر این چالش آغاز میشه و تا روز پدر (هفتم اسفند) منتظر پستهایِ زیبایِ شما هستیم.
و در آخر، شرکتکنندگان گرامی از دعوت بقیۀ بلاگرها و دوستان به این چالش غافل نشین که حسابتون با دمپایی مادرانِ سرزمینِ بلاگردون خواهد بود! :)
همراهان چالش :
عقاید یک رامین & روزهای زندگی من & زمزمههای تنهایی & عکاس خانومِ نویسنده &
دوستان عزیز بلاگردونی، همونطور که در پست قبل اطلاعرسانی کرده بودیم، این هفته قراره دربارۀ فیلم Lock, Stock and Two Smoking Barrels» صحبت کنیم. این بار برای گفتگو راجع به فیلم، به سراغ یکی از بلاگرهای فیلمباز رفتیم، با مسعود از وبلاگ زندگی بهتر و نسرین همراه باشید:
نسرین: اول گفتگو لازمه که ازت تشکر کنیم که قبول کردی در این گفتگو شرکت کنی، امیدوارم که گفتگوی خوبی داشته باشیم؛ بابت معرفی این فیلم خوب هم ممنونم.
مسعود: خواهش میکنم. من از حرف زدن دربارۀ سینما همیشه استقبال میکنم. خب نظرت دربارۀ فیلم چی بود، چطور بود، چی دیدی توش؟
نسرین: واقعیتش دیشب که شروع کردم اون فضای تیره و تار فیلم اصلا برام جذاب نبود و فکر میکردم چون خودم پیشنهاد فیلم دیدن و گپ و گفت پیرامون فیلم رو دادم، ناچارم تا تهش تحمل کنم. اما امروز که با حواس جمع و سر حوصله دوباره از اول نشستم پای فیلم، فکر میکنم از دقیقه سی به بعد بود که مجذوب فیلم شدم و قلاب کارگردان قشنگ گیر کرد، حسابی درگیر فیلم شدم؛ هر لحظۀ فیلم یک چیزی برای همراه کردم مخاطب داشت.
مسعود: فیلم خیلی نکته داره و توی زمان خودش یه چیز نویی بود. توی فیلم شاهد یه مقاومت و ایستادگی تمام قد در باره یکی از بحثای قدیمی درباره سینما هستیم؛ اینکه میگن نباید تو فیلم از قانون تصادف استفاده کنی. یعنی اتفاقات باید علت و معلولی باشه. ولی فیلم به صورت خیلی طنزآمیز این جریان رو میبره جلو و جلوش میایسته و نشون میده که میشه این قانون سینما رو دور زد. البته این قانون چیزیه که قبلا قانون بود و خب طبعا الان همه چیز شکسته شده. به نظرم حرف بزن هر چی میخوای بگو، منم هر چی به ذهنم برسه بعدش میگم.
اصلا بیا از اینجا شروع کنیم که داستان فیلم چی بود؟
نسرین: چند تا جوون میخوان شرطبندی کنن و توی این شرطبندی یه پول گندهای رو میبازن و مجبورن ظرف یک هفته این پول رو به رییس باند مخوف پس بدن و دنبال یه راهی هستن برای جور کردن این پول و خب چه راهی راحتتر از ی؟
مسعود: خب داستان فیلم اینجوریه که چند تا پسر جوون هستن که میخوان یه پولی دست و پا کنن، میرن بازی میکنن و یه پولی رو میبازن و تصمیم میگیرن که از همسایهشون که چند تا خلافکارن ی کنن. اما طرح طبق برنامه پیش نمیره و داستان پیچیده میشه و همین طور که پیش میره چند شاخه میشه و قهرمانهای مختلف وارد میشن و همه چی تو هم پیچیده میشه.
من این فیلم رو خیلی دوست دارم به نا به اون دلیل که بهت گفتم و به نظرم در حقش ظلم شده و آنچنان معروف نیست؛ نسبت به کارهای دیگۀ گای ریچی.
اگر آثار گای ریچی رو سرچ کنید، معمولا اغلب آدما این کارگردان رو با فیلم Snatch» میشناسن. در حالی که Snatch» بعد از Lock, Stock and Two Smoking Barrels» ساخته شده و خیلی هم شبیه این فیلمه. یکی از خرده ایراداتی هم که به گای ریچی میگیرن همینه که فیلمهات خیلی خوبن ولی کپی همن. اما اگه خوب توجه کنین، ریچی به شدت حرفهای تر شده در کار بعدی. فیلم قفل، انبار و دو بشکه باروت» اولین فیلم کارگردانه.
نسرین: آره فضای فیلمهاش خیلی شبیه به همه.
مسعود: به نظرم گای ریچی، این سبک فیلمسازی رو از کسی مثل تارانتینو الهام گرفته، شخصیتهاش پرحرفن، خاکستریان، خوب و بد دارن. تو یه شخصیت هر دو وجه خوب و بد رو میتونیم ببینیم؛ اینا چیزهایی هستن که به نظرم گای ریچی در اونها وامدار کسی مثل تارانتینوه. ولی نمیاد کپی کنه دقیقا، یه الهامگیری خیلی خوب داره. فضای فیلمها اون شکلیه تقریبا و من خودم این کارگردان رو خیلی دوست دارم. هر چند این اواخر چند تا فیلم سفارشی ساخته ولی باز هم برمیگرده به سبک خودش.
نسرین: آره خوبیِ کارش اینه که در حد الهام بوده و تقلید صرف نیست کاراش.
مسعود: این فیلم رو من اولین بار ده- دوازده سال پیش دیدم. پنج شیش ماه پیشم یک بار دیگه دیدم، خوبی این جور فیلما اینه که تو هیچی از فیلم یادت نمی مونه تقریبا. اینقدر نکته داره این فیلم و اینقدر جزئیات داستان خوب چیده شدن و باورن پذیرن اتفاقهایی که رخ میدن، که یادت نمیمونه. به همین دلیل الان جزئیات فیلم درست و دقیق یادم نیست ولی کلیت فیلم یه کاری میکنه که دقیقا معنای عبارت کاشت و برداشته.» اگه توجه کنی از اول فیلم یک سری اتفاقها میوفتن و جزئیات شکل میگیرن و بعد یهو آخر فیلم همه چیز حل میشه و تیکههای کوچیک شخصیتها، اخلاق شخصیتها همه و همه چراییشون نشون داده میشه و به شکل خیلی جالبی اتفاقها باور پذیر میشن.
مثلا یکی از این تیکهها تمرکز و تاکیدی هست که روی یک در آهنی میشه. اون در آهنی که بهش میگن قفس. همۀ شخصیتها یه جورایی به اون در آهنی گیر میدن و در نهایت یک جا به کار میاد. اون سکانسی که همۀ اون دار و دستۀ ا با اسلحههای خفن پشت اون میلهها گیر افتادن و یه فضای کوچیکی در اختیارشونه. در مقابل اون جوونایی که ماریجوانا کشت میکنن تو یه فضای بزرگی هستن و دارن اونا رو با تفنگ بادی میزنن. این طنزهای این شکلی رو من خیلی دوست دارم. یا اون سکانسی که دوست دختر یکی از پسرا به زور میاد تو خونه و تهش توی همون حالت بیهوشی یه عمل جالبی ازش سر میزنه. فیلم از این اتفاقهای تصادفی خیلی داره. همون چیزی که اول گفتگومون گفتم.
نسرین: یه نکتۀ مهم برای من این بود که فیلم ستاره محور نیست. انگار یه جورایی همۀ بازیگرا، ستاره هستن و فیلم از نظر بازی گرفتن از بازیگرا خیلی یکدست عمل میکنه.
مسعود: این فیلم اولین فیلم جیسون استاتهامه. گای ریچی قبل از ساخت فیلم دنبال یه دستفروش میگشته برای یکی از نقشهای فیلمش که جیسون هم داشته دستفروشی میکرده؛ گای ریچی خیلی اتفاقی این آدمو میبینه و ازش تو فیلم استفاده میکنه و میبینی که چقدر خوب بازی کرده و از همین فیلم به دنیا معرفی میشه.
یه بازیگر دیگه هم داشت که نقش شرخر رو بازی میکرد. اونم یه بازیکن سابق فوتبال بوده سر این فیلم گای ریچی ازش بازی میگیره و اونم به دنیا معرفی میشه خیلی هم خوب بازی کرده.
نسرین: قصۀ فیلم شبیه یه دومینو عمل میکنه و جلو میره انگار. تیکههای طنزش خیلی خوب بود. هم طنز موقعیت و هم دیالوگهای طنزش خوب دراومده بود. نه به لودگی میزد و نه اجباری به خندوندن مخاطب داشت.
نکتهای که راجع به بازیگرا گفتی جالب بود، البته اون فوتبالیسته رو خونده بودم ولی بازیگری که دستفروش بود رو ندیده بودم جایی بهش اشاره کنن.
مسعود: پدر این پسر قلدره ادی» که میره سر میز شرطبندی هم برام خیلی آشنا بود، آخرش متوجه شدم که این مرد همون استینگه، توی فیلم لئون آخرای فیلم یه موزیکی پخش میشه به اسم shape of my heart» این یارو همون خوانندۀ این آهنگ معروفه. خیلی برام جالب بود که توی این فیلم بازی کرده، من جذبهاش رو خیلی دوست دارم.
در کل اگر جزو کسایی هستین که مثل من فرمگران، یعنی فرم رو به معنای داستان ترجیح میدن، این فیلم براشون مناسبه. من خودم عاشق اتفاقهای جدید توی فرم هستم، دوست دارم تجربهشون کنم هر چند که داستان عمیق نباشه. این فیلم هم یک همچین چیزیه. فرم روایت، فرم شخصیتپردازی خیلی خوبه. خیلی شلوغ پلوغه، ریتمش سریعه و خسته کننده نیست. پس اگر جزو کسایی هستین که دوستدار داستان فرمگرا هستن و خیلی داستان پیچیده دلشون نمیخواد، این فیلم بهتون حال میده. چون همون طور که گفتم داستان، داستان سادهای هست و اون نحوۀ روایتش جالبه و آروم آروم شکلگیری شخصیتها، عملها و عکس العملها جالبه توی این فیلم و قشنگش میکنه و به نظر من چنین فیلمایی رو آدم میتونه چندین بار ببینه در طول زندگیش.
این فیلم شروع بازیگری، چند تا از بازیگرای فیلم هم هست. داستان خوبی داره، کارگردانی خوبی داره، ایدۀ جدیدی داره نسبت به سال ساختش. برای آشنایی با گای ریچی واقعا فیلم خوبیه به نظرم آدم باید ببینه این فیلمو و با همچین سبکی آشنا بشه. اگرم فیلم رو دوست داشتین، فیلم بعدی کارگردانش یعنی فیلم Snatch» رو هم ببینید که در سال 2000 ساخته شده.
نسرین: یه نکتهای گفتی که یاد یه سکانسی افتادم توی فیلم. اونجایی که پسرا آخرای فیلم نشستن توی بار و مایوسانه دارن به مسیری که طی کردن فکر میکنن. از یه طرف ناراحتن که از دست دادن همه چیز رو و از یه طرف خوشحالن که گیر نیوفتادن. اونجا کریس با ساک پول برمیگرده، ساک رو میذاره روی میز و میگه من صاحبکارم رو از دست دادم و اون به خاطر شما کشته شد و . من فکر میکردم که چقدر لوس میشه اگر این ساکه دوباره به این راحتی برسه دست پسرا و در واقع کارگردان یه جورایی اون بازی دومینوواری که از اول شروع کرده بود رو داره به هم میریزه. هیچ منطقی پشت این کار کریس نبود. اما وقتی زیپ ساک رو باز کردن و ساک خالی بود؛ فهمیدم با یه کارگردان باحال و در عین حال باهوش طرفم خیلی جالب بود این سکانس.
مسعود: متاسفانه چون فیلم، فیلم شلوغیه و من چند ماه قبل دیدم و نرسیدم مرور کنم برای این گفتگو، جزئیات خیلی یادم نیست. کلیتش یادمه که چی شد اونجا ولی اینکه چرا این اتفاق افتاد دقیق یادم نیست. اما طرف خیلی زرنگ بود و یه مجلهای هم ته اون ساک بود و اونجا بود که بچهها فهمیدن اون اسلحهها چقدر قیمت دارن و چه پایان خوبی داشت سر پل.
نسرین: اونجایی که تام موبایل رو گرفته به دهنش و تا کمر خم شده که اسلحهها رو برداره و موبایلم همین جوری زنگ میخوره و تام گیج شده و نمیدونه کدوم کار رو اولویت بده خیلی صحنۀ بامزهای ساخته بود.
یه سوال که ربطی به این فیلم نداره؛ برای کسایی که سینما رو دوست دارن جدی دنبال کنن و خط سیر دقیق و مشخصی ندارن؛ پیشنهاد میکنی از چه فیلمایی شروع کنن و آثار کدوم کارگردان رو حتما ببینن؟
مسعود: ببین برای کسی که فیلم باز باشه، پیشنهاد میکنم از کلاسیکها شروع کنه. ولی خودم اصلا نمیتونم دنبال چنین فیلمایی برم چون نه وقتش رو دارم نه حوصلهاش رو. فیلمای خوب و آروم و معناگرایی هستن، فیلمایی هستند که پرن واقعا، جدای از فرم. مخصوصا فیلمای اروپایی. سینما مال اروپا است نه مال آمریکا. کارگردانهایی مثل گای ریچی یا تارانتینو، کارگردانهای هالیوودیان ولی توی هالیوود هم کارگردانهای خوب خیلی زیاده. اما دست به سفارشی سازی میزنن، ولی خب حرف واسه گفتن دارن. من تارانتینو فرم فیلماشو دوست دارم یا گای ریچی یا نولان کارگردان خوبیه. ولی یکی مثل دیوید لینچ توی هالیوود حرف خودش رو میزنه و من اصلا با فیلماش حال نمیکنم.
اگرم حوصلۀ طی کردن این پروسه رو ندارن باید فیلمسازهای صاحب سبک هالیوود رو پیدا کنن و شورع کنن به فیلم دیدن. اون فیلمایی که خودت توی استوریهات میذاشتی اغلب فیلمای خوبی بودن ولی خب اغلب مال هالیوود بودن.
نسرین: مرسی از وقتی که در اختیار بلاگردون گذاشتی و بابت پیشنهاد خیلی خوبی که بهمون دادی و دمت هم گرم.
مسعود: خواهش میکنم، امیدوارم دوستان دیگه هم فیلم رو دوست داشته باشن.
بلاگردون در روز با شکوه چهارده دیماه با یه رنگ متفاوت اومده، با یه بنفش پررنگ، رنگی که مثل زمستون زیبا و دلنشینه و مثل تابستون جذاب و پرانرژی!
رنگی که قراره امروز مجلس یه بلاگردونی رو گرم کنه:)
لباس پلوخوریهاتون رو بپوشید و کلیپ رو باز کنید تا متوجه بشید داریم از چی و کی حرف میزنیم:)
در ششمین مصاحبه با وبلاگنویسان، به سراغ مریم از وبلاگ خورشید شب رفتیم که بارها و بارها با خوندن پستهاش لبخندی به لبامون اومده:)
در ادامه گفتوگوی جذاب ما با این بلاگر طناز که اتفاقا امروز تولدشه رو میتونید بخونید:)
بلاگردون: مریم رو برای مخاطبهامون معرفی و توصیف کن.
مریم: مریم بلاگر محبوب و مردمی (((((: (به قول عارفه)
مریمم. اسمم مریمه و صدام میزنن مریم. البته خواهرم بهم میگه مَلمَل. به نظر بامزه میام ولی واقعا نیستم. یعنی زحمت میکشم برای بامزه بودن.
من علومتربیتی خوندم. در واقع بیشتر به نظر میرسه علوم بیتربیتی خونده باشم. کرمانی هستم.
بلاگردون: برای من تعریف کردن بامزهای:-)
مریم: از دوووور. خیلی دور به نظر میام.
بلاگردون: زندگی از دید مریم چه رنگیه؟
مریم: قهوهای. جدیدا شکست عاطفی خوردم. حساب بانکیم ۲۴ هزار و ۵۰۰ هست و کلی هم قرض دارم. حقوقم رو هم ندادن. با همکارم کنتاکت دارم. گشنه هم هستم. پس زندگی قاعدتا نمیتونه رنگ خوبی برام باشه. یکی از رنگهای تیره رو خودتون انتخاب کنید.
بلاگردون: تا حالا کسی بهت گفته خیلی بانمکی؟ در زندگی واقعی هم همینقدر طنازی؟
مریم: بهم نگفتن ولی معمولا آدمها باهام خاطرات خندهدار و خُلگونه زیادی دارن. یعنی مثلا اینطوری هستن که یکی یه کاری میکنه میگن عه مثل مریم. یا دو سه باری بهم گفتن شبیه رامبد جوانم از لحاظ رفتاری. رفتارهای خلگونه. البته اون دیگه خیلی رد داده. من به خودم امیدوارترم.
بلاگردون: ولی باور کن این بانمک بودنت خیلی خوب و دوست داشتنیه :)
چرا و چطور وبلاگنویس شدی؟
مریم: من کلا بچه ی ضد تکنولوژی بودم. نهایت استفادهم از تکنولوژی برداشتن کنترل تلویزیون و کم کردن صداش بود. اما داداشم مریضش بود. مثلا اون زمانها که اینترنت کارتی بود و باید به تلفن خونه وصل میشدیم ساعتها مینشست و منتظر میموند. من خیلی دیر اومدم طرفش. به اصرار داداشم برام ایمیل ساخت و اولین وبلاگ مشترک رو با اون داشتم. سالهای ۸۹ و ۹۰ . گرافیست بود و حیطه کار وبلاگ در همین حد بود. سال ۹۱ اولین وبلاگ شخصی رو زدم. همین خورشید شب که سلام کرده بهتون. اسمش هم همین بود از اول. سال ۹۲ تا ۹۵ عملا نادیده گرفته میشد و مورد بیمهری از طرف من قرار میگرفت. دیگه ۹۵ از دانشگاه که بدون هیچ اعتماد به نفس و هیچ سوادی فارغالتحصیل شدم تنها راه نجاتم از افسردگی وبلاگ بود.
بلاگردون: چرا خورشید شب؟
مریم: نمیدونم. احتمالا خودم رو خورشیدی میدیدم در میان انبوهی از تاریکی :)))
بلاگردون: چه قشنگ
مریم: جدی میگم. بارها به خودم گفتم چرا خورشید شب؟ و به جوابی نرسیدم.
بلاگردون: معین چرا انقدر پررنگه تو وبلاگت؟
مریم: خیلی دوست خوبیه. همیشه تو بیپولی به دادم رسیده. تازه ماشین هم داره. همش منو میرسوند. عارفه و زهره هم پررنگن.
بلاگردون: خانوادهت وبلاگت رو میخونن؟
مریم: خانوادهم میدونن وبلاگ دارم ولی تاحالا نه. داداش و دختر عمهم تا یه سالی میخوندن. آدرس رو عوض کردم. امیدوارم گمم کرده باشن. البته عارفه دختر خالهم هست.
بلاگردون: پررنگترین آدم زندگیت کیه؟
مریم: خالهم.
بلاگردون:تا حالا عاشق شدی؟
مریم: بارهااا به دفعاااات.
شوخی کردم. اره ۱۶ سالگیم. واقعی بود ها. بعد از اون نه. این آخریه مشکوک بود ولی فکر نکنم عشق بود. به نظر میاد از این لحظات زودگذر بوده بیشتر.
بلاگردون: ۱۶ سالگی؟
مریم: آره تا ۲۲ سالگی ادامه داشت.
بلاگردون: نظرت در مورد ازدواج وبلاگی چیه؟
مریم: نظری ندارم.
بلاگردون: خیلی پاسخ کوبندهای بود
مریم: تاحالا راجع بهش فکر نکردم آخه.
بلاگردون: زندگی مستقل چه چالشهایی برات داشته؟
مریم: در شیشه ترشی رو اگه نتونی باز کنی باید عطاش رو به لقاش ببخشی. همیشه آشغالها رو خودت باید ببری بیرون. اگه نون تموم کنی اون کسی که باید بره نون بخره خودتی. اگه یه سوسک محترم وسط آشپزخونه ببینی خودت باید یه نفس عمیق بکشی و بعد از ۱۰۰ بار گفتن ذکر "مریم تو میتونی" بهش حمله کنی. بایدهای این شکلی زیادی داره. بقیهش خوبه.
بلاگردون: اتفاقی بوده که زندگیت رو به دو بخش قبل و بعد تقسیم کرده باشه؟
مریم: دماغم. قبل از دماغ. بعد از دماغ.
بلاگردون: :)))
کجای زندگیت یه نفس عمیق کشیدی و گفتی آخیش؟
مریم: هر وقت پیامک حقوقم اومده :))
بابا خیلی زندگی کارمندیِ کسل کنندهی مزخرفی دارم.
بلاگردون: کی از خودت راضی بودی؟
مریم: هر وقت ابروهام رو خوب برداشتم و گند نزدم توشون.
بلاگردون: هنوز هم دوست داری پسر باشی؟
مریم: اره بابا.
بلاگردون: دیدت نسبت به بزرگ شدن چطوریه که میگی شدیدا در برابرش مقاومت میکنی؟
مریم: هر چه بزرگتر شدم تجربههای دردناک بیشتر تجربه کردم. برای همین دیگه دلم تجربه دردناک نمیخواد.
بلاگردون: وبلاگت کجای زندگیته؟ تا حالا به بستن و رفتن فکر کردی؟
مریم: عموما آدم خراب کردن خاطرات نیستم. برام عزیز و محترم هستن. از سال ۹۲ که رهاش کردم تا ۹۵ هیچ وقت به این فکر نبودم ببندم. خودم رو حذف کردم. هر وقت از فضای مجازی خسته میشم خودم رو حذف میکنم نه صفحههاتم رو. دوسشون دارم. و احتمالا هیچ وقت هیچ صفحهای رو نبندم.
وبلاگم از تمام صفحههای مجازیم برام عزیزتره. چون خیلی خودمم. خود سانسوری نکردم و واقعا یه نسخهی درست از مریمه.
بلاگردون: چقدر خوبه که خودسانسوری نکردی و فکر کنم اولین کسی هستی که چنین چیزی گفته :)
مریم: شاید چون کسی نیست که منو بشناسه. آخه صفحهی اینستاگرامم پر از سانسوره.
بلاگردون: همین هم شهامت میخواد واقعا.
نگران نیستی بابت اینکه خودسانسوری نکردی؟
درواقع نگران اینکه کلی آدم که نمیشناسیشون خیلی چیزها در موردت بدونن؟
مریم: چرا. یه وقتهایی فکرشو میکنم ولی خیلی خوشحالم که جسارت اینو داشتم حداقل یک جا خودم باشم. نه عموما چیزهایی رو میگم که میخوام بگم. قطعا مریم لایههای پنهانی و کلی خاطرات و تجربههایی داره که هیچ کس ازشون خبر نداره. من در اینستاگرام کلوز فرند ندارم. یا یک چیزی رو میخوام بگم یا نمیخوام بگم. اگه بخوام بگم خانواده و دوست و غریبه برام فرق نمیکنه. نخوام بگم باز هم همینطوره. تو اینستاگرام خودسانسوری میکنم چون که با ریاکشنهای خوبی از طرف خونواده و آشناها روبرو نشدم. برای امینت روانی و آرامش خودم هست در واقع.
بلاگردون: چی تو وبلاگ موندگارت کرده؟
مریم: میدونی وبلاگ برام اصیله. درسته جذابیت کافی و لازم رو نداره برای کشوندن آدمها به اینجا اما اصالت داره، انگار یک ارتباط واقعی بین آدمهاش وجود داره. مثل یک گوشه امن برام میمونه و همینطور دوستهای خوبی بهم هدیه داده.
بلاگردون: تا حالا دیدار وبلاگی داشتی؟
مریم: بله داشتم. فروردین ۹۷ و نمایشگاه کتاب ۹۸.
بلاگردون: خب کیا رو دیدی؟
مریم: سمیرا(بهارنارنج)، خورشید، عارفه، خانم دایناسور، امین هاشمی، امید ظریفی، چند نفر دیگه هم بودن.
بلاگردون: دوست داری کیها رو از نزدیک ببینی؟
مریم: دلم میخواد بوشهر بیام. تورو ببینم. بعد هم برم تبریز.
بلاگردون: حس میکنم تو رودربایستی موندی
مریم: حس به جایی بود. من خیلی شهرت رو دوست دارم.
بلاگردون: به خاطر احسان عبدیپور؟
مریم: دقیقا.
بلاگردون: اگه بخوای بلاگرها رو به موندن ترغیب کنی یا کسی رو به بلاگر شدن دعوت کنی چی میگی؟
مریم: تاحالا راجع بهش فکر نکردم. میگم بیایین، جای خوبیه. نروید، جای خوبی بود.
بلاگردون: خب قبل از اینکه حرف آخر رو بخوایم بپرسیم سوالی بود که دوست داشته باشی ازت بپرسیم؟
مریم: نه. دلم میخواد یه سوال از شما بپرسم ولی از عارفه میترسم.
بلاگردون: بپرس بپرس :)) بین خودمون میمونه اصلا
مریم: چرا خورشید شب؟
بلاگردون: ما میخواستیم از بلاگرها با قلمها و نوع نوشتههای مختلف مصاحبه کنیم و تو رو هم من پیشنهاد دادم چون حس کردم خیلی مصاحبهی خوبی میشه :)
خلاصه که دوستت داشتیم و داریم و از خوندن وبلاگت حس خوبی پیدا میکنیم :)
مریم: چه زیبا!
بلاگردون: و حرف آخر؟
مریم: بچهها زندگی کردن سخته و به خودی خودش زحمت داره. درسته هیچ کدوم از غمها و دلتنگیهای ما کشنده نیستن اما زندگی کردن و کنار اومدن با همهی اینها زحمت داره و به اندازه کافی اوضاع اقتصادی و فضای مملکت بد و ناامیدکننده هست اما من می.گم حداقل برای لحظات زودگذر و شادیهای لحظهای بجنگید. مسیر زندگی ما رو خانوادههامون مشخص میکنند در اکثر مواقع. اما بیاین حداقل چطور طی کردن این مسیر به انتخاب خودمون باشه. از جزئیات میگم. در جزئیات زندگیتون بشورید. نه بر علیه ج.ا. چون که میمیرید. بلکه بشورید بر علیه خانوادههاتون. اگه تونستید در کلیات از دخالتهای بی موردشون جلوگیری کنید که خوش به حالتون. ولی یادتون باشه امید معجزه ز دیوار نیست. ما که دیواریم. خداروشکر رونده هم که نیستیم اما حداقل اوضاع رو برای خودمون قابل تحملتر کنیم. به عقیده شخصی گناه پیچوندن مامان و بابا از محب علی(ع) برداشته شده. پس با خیال راحت تجربه کنید و مامان و باباهاتون رو بپیچونید. و تَکرار کنید هیشکی مالک شما نیست.
(عبایش را جمع میکند و از منبر پایین میآید.)
بلاگردون: مریم خیلی ممنونیم که دعوتمون رو قبول کردی و باهامون مصاحبه کردی و ایضا شب خوبی رو برامون ساختی ❤
درباره این سایت